آرامش روح با نوای مولانا | راز مدیتیشن و سفر به اعماق درون
Автор: خلوت مولانا
Загружено: 2025-07-30
Просмотров: 14613
Описание:
🌹 غرق شو در دنیای شعر، موسیقی و عشق...
در این ویدیو، چهار غزل ناب از مولانا (شماره ۱۵ تا ۱۸) با ترکیبی بینظیر از موسیقی عاشقانه، صدای الهامبخش و جلوههای تصویری زیبا برای شما آماده شدهاند. اگر دنبال آرامش ذهن، درمان دلتنگی، یا سفری روحانی به عمق جان هستید، این شعرها شما را لمس خواهند کرد.
✨ مولانا، بزرگترین شاعر عارف جهان، در این اشعار از عشق، رهایی، حضور الهی و سفر درونی میگوید.
🎧 با ترکیب موسیقی پاپ و احساسی، صدای دلنشین خواننده زن و مرد، و تصاویر سینمایی و روحنواز، این ویدیو تجربهای است فراتر از شنیدن: لمسِ معنا با جان.
📌 اگر از شنیدن شعرهای عاشقانه، غزلهای فارسی، جملات انگیزشی مولانا یا آهنگهای آرامبخش برای شب لذت میبری، این ویدیو را از دست نده.
🕊️ برای حمایت از ما، لطفاً لایک، کامنت و سابسکرایب یادت نره ❤️
🔔 زنگوله رو هم بزن تا از انتشار غزلهای بعدی باخبر بشی!
غزل 15
ای نوش کرده نیش را بیخویش کن باخویش را
باخویش کن بیخویش را چیزی بده درویش را
تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را
بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را
با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود
ما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را
چون جلوه مه میکنی وز عشق آگه میکنی
با ما چه همره میکنی چیزی بده درویش را
درویش را چه بود نشان جان و زبان درفشان
نی دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش را
هم آدم و آن دم توی هم عیسی و مریم توی
هم راز و هم محرم توی چیزی بده درویش را
تلخ از تو شیرین میشود کفر از تو چون دین میشود
خار از تو نسرین میشود چیزی بده درویش را
جان من و جانان من کفر من و ایمان من
سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را
ای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن
منگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش را
امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم
بر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش را
امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم
وین کار را یک سون کنم چیزی بده درویش را
تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی
خود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش را
جان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنم
تو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را
غزل 16
ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا
ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا
از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد
یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیا
ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت
گاوی خدایی میکند از سینهٔ سینا بیا
رخ زعفرانرنگ آمدم، خَمداده چون چنگ آمدم
در گور تن تنگ آمدم ای جان باپهنا بیا
چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت
زان طرهٔ اندر هَمَت، ای سرّ ارسلنا بیا
خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق
ای دیدهٔ بینا بهحق، وی سینهٔ دانا بیا
ای جانْ تو و جانها چو تن، بیجان چه ارزد خود بدن؟
دل دادهام دیر است من، تا جان دهم جانا بیا
تا بردهای دل را گرو، شد کشتِ جانم در درو
اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیا
ای تو دوا و چارهام نور دل صدپارهام
اندر دل بیچارهام چون غیر تو شد لا بیا
نشناختم قدر تو من تا چرخ میگوید ز فن
دی بر دلش تیری بزن دی بر سرش خارا بیا
ای قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمت
کس نیست شاها محرمت در قرب اَو ادنی بیا
ای خسرو مهوش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا
ای آب و ای آتش بیا ای دُرّ و ای دریا بیا
مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامین
تبریز چون عرش مکین از مسجد اقصی بیا
غزل 17
آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلا
جان گفت ای نادی خوش اهلا و سهلا مرحبا
سمعا و طاعه ای ندا هر دم دو صد جانت فدا
یک بار دیگر بانگ زن تا برپرم بر هل اتی
ای نادره مهمان ما بردی قرار از جان ما
آخر کجا میخوانیم گفتا برون از جان و جا
از پای این زندانیان بیرون کنم بند گران
بر چرخ بنهم نردبان تا جان برآید بر علا
تو جان جان افزاستی آخر ز شهر ماستی
دل بر غریبی مینهی این کی بود شرط وفا
آوارگی نوشت شده خانه فراموشت شده
آن گنده پیر کابلی صد سحر کردت از دغا
این قافله بر قافله پویان سوی آن مرحله
چون برنمیگردد سرت چون دل نمیجوشد تو را
بانگ شتربان و جرس مینشنود از پیش و پس
ای بس رفیق و همنفس آن جا نشسته گوش ما
خلقی نشسته گوش ما مست و خوش و بیهوش ما
نعره زنان در گوش ما که سوی شاه آ ای گدا
غزل 18
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما
انا فتحنا الصلا بازآ ز بام از در درآ
ای بحر پرمرجان من والله سبک شد جان من
این جان سرگردان من از گردش این آسیا
ای ساربان با قافله مگذر مرو زین مرحله
اشتر بخوابان هین هله نه از بهر من بهر خدا
نی نی برو مجنون برو خوش در میان خون برو
از چون مگو بیچون برو زیرا که جان را نیست جا
گر قالبت در خاک شد جان تو بر افلاک شد
گر خرقه تو چاک شد جان تو را نبود فنا
از سر دل بیرون نهای بنمای رو کایینهای
چون عشق را سرفتنهای پیش تو آید فتنهها
گویی مرا چون میروی گستاخ و افزون میروی
بنگر که در خون میروی آخر نگویی تا کجا
گفتم کز آتشهای دل بر روی مفرشهای دل
می غلط در سودای دل تا بحر یفعل ما یشا
هر دم رسولی میرسد جان را گریبان میکشد
بر دل خیالی میدود یعنی به اصل خود بیا
دل از جهان رنگ و بو گشته گریزان سو به سو
نعره زنان کان اصل کو جامه دران اندر وفا
Повторяем попытку...
Доступные форматы для скачивания:
Скачать видео
-
Информация по загрузке: